کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

شيرين زبون من...

اين روزها بيشتر از قبل همه حرفها و كارهاي ما را متوجه ميشي و در بيشتر مواقع سعي ميكني كه تكرار كني و من وبابا كورش كلي ميخنديم و با حرف زدنهاي شيرينت حسابي خوردني ميشي....واسه همين تصميم گرفتم از الان كه داريم وارد دنياي شيرين زبونيهات ميشيم تا جايي كه ميتونم اونها را به ثبت برسونيم تا در آينده هم واسه خودمون يادآور اين روزهاي قشنگ باشه هم شايد واسه خودت هم جالب باشه تا بدوني چقدر شيرين زبون بودي پسر خوشگل مامان ..... من و با كورش به خوردن سالاد علاقه زيادي داريم خصوصا وقتي كه با آب ليموي تازه يا آبغوره مزه دار شده باشه و تقريبا سالاد جز لاينفك وعده هاي غذايي ما شده ... و از اين بابت شما هم به خوردن سالاد علاقه زيادي پيدا كردي و اين...
24 آذر 1392

يه روز گرم پاييزي...

دوهفته اي ميشه كه خاله رعنا جون و عمو رفتند و من هم دوباره با دلتنگيهام كنار اومدم و اونها را يه گوشه اي از دلم فقط و فقط واسه خودم پنهان كردم ....توي اين مدت زياد حوصله بيرون رفتن را نداشتم واسه همين جز چند باري واسه خريد ديگه دو نفري با هم بيرون نرفته بوديم و از اين بابت يه كم عذاب وجدان داشتم امروز صبح احساس كردم كه يه كم حوصله ات سر رفته و چون مدتي ميشه كه كولر روشن نميكنيم فكر كردم پس هوا خنكه بنابراين تصميم گرفتم كه دوباره بريم يه گردش دونفره ....وقتي گفتم كياراد بدو لباس بپوشيم بريم پارك كلي خوشحال شدي ...مامان فداي خوشحالي و برق چشماي قشنگت.... ولي مثل اينكه تصورم در مورد خنك بودن هوا اشتباه بود ، هرچند هوا شرجي نبود ولي براي بازي ...
18 آذر 1392

روزهاي با هم بودن...

از چند روز قبل از اينكه خاله رعنا و عمو عبد مهربون به خونمون بيايند هر روز برات اومدنشون را تعريف ميكردم ولي درست متوجه منظورم نميشدي وبعد از تعريف كردن من ، فقط نگام ميكردي و فوري ميرفتي سمت گوشي تلفن و ميگفتي آيي يعني خاله.... روزي كه خاله اينا اومدند صبح خيلي زودتر از هرروز از خواب بيدار شدي و همون طور كه انتظارش را داشتم استقبال گرمي كردي و از ديدنشون حسابي خوشحال بودي ومن اين خوشحالي را كاملا احساس ميكردم و خيلي سريع با عمو هم دوست شدي و دستش را ميگرفتي و به سمت اتاقت ميبردي ...ظهر هم اينقدر خسته شده بودي كه همين طور كه من و خاله رعنا داخل آشپزخونه مشغول بوديم در حال بازي كردن با خودت همون جا خوابت برد و اين براي من خيلي جالب بود ...
11 آذر 1392

باز هم دلتـنـگي.......................

دوباره غربت و آن ماجراي دلتنگي     و من كه گم شده ام لابه لاي دلتنگي دو سه ماهی بود که قرار بود هفته اول آذر ماه خاله رعنا جون و عمو عبد مهربون خونه ما بیاییند و من مثل بچه ها برای رسیدن این روزها لحظه شماری میکردم هرچند ته دلم از روزهای آخری و رفتن اونها دلتنگ بودم و میدونستم که دوباره با رفتنشون دچار اون حس عجیب دلتنگی میشم ولی سعی میکردم فقط و فقط به اومدنشون و کنار هم بودنمون فکر کنم و نه به رفتن..... حالا چند روزي ميشه كه روزهاي با هم بودنمون تمام شده و دوباره من موندم و دلتنگيهامون ...اين يك هفته برای من به سرعت گذشت و حالا ماییم و انتظاری دور که نمیدونم کی ؟؟؟؟؟؟؟ آخه میدونی پسرم مامان عفت و خاله ها و دا...
11 آذر 1392
1